جانباز است؛ ۲دست و ۲پای خود را در جنگ از دست داده و می‌گوید: «تفاوتی بین من و کسانی که هر روز در راه وطن شهید می‌شوند نیست.»

سجادنیا

همشهری آنلاین-مژگان مهرابی: ماجرای جانبازشدنش به سال۱۳۶۲و عملیات والفجر یک برمی‌گردد؛ زمانی که ۱۸سال بیشتر نداشت. انفجار یک خمپاره۶۰ در فاصله چند قدمی‌اش چنان سرنوشت او را تغییر داد که تا امروز هم اثراتش را در زندگی خود می‌بیند.

از آن روز تاکنون روزهای سختی را پشت سر گذاشته؛ به‌گونه‌ای که تصورش هم برای مایی که از نعمت سلامتی برخورداریم دشوار به‌نظر می‌آید. سیدرضا سجادنیا، جانباز ۷۰درصد جبهه و جنگ به‌رغم محروم‌بودن از نعمت دست و پا سعی کرده به مدد صبر و پشتکاری که دارد موانع پیش‌رو را یکی یکی از میان بردارد و بر مشکلاتش غلبه کند.

او بیش از هر انسان سالم و بی‌نقصی شاد و بانشاط است و این را لطف الهی می‌داند. سجادنیا با ناامیدی میانه‌ای ندارد و همین مهم‌ترین عامل موفقیت اوست. با او گفت‌وگو می‌کنیم.

همانطور که تعریفش را می‌کنند بشاش است و پرانرژی. انگار نه انگار که سال‌هاست روی ویلچر می‌نشیند و دست‌ها و پاهایش را در جنگ از دست داده است. به اندازه خوش‌مشربی‌اش، خوش‌کلام هم هست. آنقدر با هیجان از جنگ می‌گوید که گویی یک فیلم سینمایی تعریف می‌کند. سجادنیا اصالتا مشهدی است و این را از لهجه شیرینی که دارد می‌توان به‌خوبی فهمید. سر حرف را باز می‌کند و به صبح روز سوم فروردین سال۱۳۶۲برمی‌گردد؛ یعنی زمانی که مجروح شد؛ «داوطلب به جبهه رفته بودم.

در عملیات والفجریک به‌عنوان دیدبان انتخاب شدم. صبح سوم فروردین بود. نیروی جایگزینی آمد و جایش را با من عوض کرد. قرار بود همراه با یکی‌دو تا از بچه‌ها به عقب برگردیم. تا رفقا آماده شوند، به یکی از سنگرها رفتم تا خشاب بگیرم. پرسیدم بچه‌ها جیب خشاب اضافه ندارید؟ گفتند نه! ناگهان خودم را در میان آتش و دود دیدم. حس کردم کور شدم.

چند باری زیر لب گفتم یا مهدی و از حال رفتم.» وقتی به‌خودش آمد دید طاق‌باز افتاده و نمی‌تواند حرکتی کند. نگاهی به‌دست‌هایش انداخت. سوخته و مچاله شده بودند. سرش را کمی بالا آورد. چشمش که به پاهایش افتاد وحشتش گرفت. پاهایش هم مچاله شده بودند. هنوز سرش گیج بود. دوروبرش را نگاه کرد.

دوستانش هم افتاده بودند. صورتشان خونی بود. هر چه صدایشان کرد جوابی نشنید، فهمید که آنها شهید شدند. موج انفجار خمپاره۶۰ آنقدر شدید بود که هم سنگر را پودر کرده بود و هم رفقایش را شهید و خودش را مجروح کرده بود. می‌گوید: «بعد از انفجار، امدادگرها رسیدند.

شما تصور کنید در آن شرایطی که عراقی‌ها لحظه‌ای آتش سنگین خود را قطع نمی‌کردند، امدادگرها می‌خواستند من و دیگر مجروحان را به عقب منتقل کنند. ۲تا از امدادگرها من را روی برانکارد گذاشتند و از شیار خاکریز بیرون آوردند. آتش که سنگین شد من را روی زمین گذاشتند و خودشان پناه گرفتند.» با بیان جمله آخر خودش به خنده می‌افتد. بعد ادامه می‌دهد: «همینطور که من را می‌بردند دوستانم را می‌دیدم که پیکرهایشان سوخته و رنگ زغال به‌خود گرفته بود.»

سر و جانم فدای سقای دشت کربلا | پای صحبت‌های «سیدرضا سجادنیا»؛

وقتی مادر مرا این چنین دید

سجادنیا را سوار بر آمبولانس کرده و همراه دیگر مجروحان به بیمارستان صحرایی رساندند. لباس‌هایش به تن چسبیده بود. یکی از پرستارها با قیچی آنها را پاره کرد تا بتواند زخم‌ها را شست‌وشو دهد. او هیچ وقت تشنگی و عطش آن روز را فراموش نمی‌کند. هر چه طلب آب می‌کرد هیچ پرستاری به او آب نمی‌داد.

آنقدر تشنه بود که با دندان شیلنگ سرم را سوراخ کرد تا کمی لب و دهان خود را خیس کند. بماند که پرستار با او دعوا کرد که چرا این کار را کرده است. باقی ماجرا را تعریف می‌کند: «در بیمارستان صحرایی کمی شرایطم را متعادل کردند و با بالگرد به بیمارستان دزفول انتقال دادند. وقتی بهوش آمدم دیدم دست چپم را از مچ قطع کرده‌اند. باورش برایم آسان نبود. من فقط ۱۸سال داشتم. بعد از چند ساعت پزشکی آمد و گفت باید به شهر دیگری منتقل شوید اینجا امکانات درمانی کافی نیست. خلاصه با هواپیما من را به مشهد که زادگاهم بود فرستادند.»

از سوی بیمارستان به خانواده سجادنیا اطلاع دادند که پسرشان بستری است و برای دیدنش بیایند. سیدرضا بیشتر از آنکه نگران دست قطع شده‌اش باشد دلواپس مادرش بود که با دیدن دست او چه حالی می‌شود. مادر آمد و بعد از کلی قربان تصدق‌رفتن پسر از احوالش پرسید. سیدرضا دستش را از زیر ملحفه بیرون آورد که مادر ببیند. انتظار واکنش سنگینی از مادر داشت اما در کمال ناباوری او، مادرش گفت: «فدای سر حضرت عباس(ع).»

عیادت حضرت‌آقا و دردی که تمام شد

سجادنیا، در مدت ۲۰روز که در بیمارستان بستری بود، اتفاقات ناگواری را تجربه کرد. بعد از قطع‌شدن دست چپ، نوبت به قطع پای راست او رسید. پایش سیاه شده بود. می‌گوید: «چند ترکش در پای راستم وجود داشت. تا بالای زانو را سوزانده بود. استخوان پا و پوست‌ها و عضلات خیلی به هم ریخته و تکه‌تکه شده بود.

 زیر زانو هم قسمت‌هایی اصلا استخوان نداشت و پوست‌ها روی هم مچاله شده بود.» بعد از مدتی دست راستش سیاه شد و پزشکان به ناچار آن را هم قطع کردند. سجادنیا حالا مانده بود با پای چپش که عفونت ناشی از جراحت آن باعث شده بود در وضعیت بدی به سر ببرد. بدتر اینکه کلیه‌هایش هم از کار افتاده و زخم‌های بستر او یکی یکی زیاد می‌شد.

می‌گوید: «خدا می‌داند که آن روزها چه کشیدم. از شدت درد گریه می‌کردم.» دکترها کم‌کم به این نتیجه رسیدند که امیدی به ماندنش نیست. برای همین غذاهای رژیمی را قطع کرده و دستور دادند هر چه دوست دارد بخورد. تا اینکه مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس‌جمهور بودند برای عیادت بیماران به بیمارستان قائم مشهد آمدند.

 باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم: «وقتی آقا برای احوالپرسی آمدند به من گفتند چه خواسته‌ای داری؟ گفتم هیچ فقط به پزشکان بگویید پای چپم را قطع کنند که عفونت بیشتر از این نشود. آخر دکترها این کار را نمی‌کردند. تصورشان این بود که چون امیدی به ماندنم نیست بیش از این من را زیر تیغ جراحی نبرند.» حضرت‌آقا با پزشکان صحبت کردند و تأکید ایشان باعث شد دکترها برای قطع پای چپ او دست به‌کار شوند. این عمل جراحی بیشتر به یک معجزه می‌ماند؛ چرا که بعد از آن سجادنیا روند رو به بهبودی را پیش گرفت و بعد از ۶ماه از بیمارستان مرخص شد.

شروع یک زندگی جدید

اینکه سجادنیا به‌خودش مسلط شد و توانست نقص عضو خود را بپذیرد در بیان آسان است. او مدت‌ها با خود جنگید تا بتواند به وضعیتش مسلط شود. با این حال وقتی خود را بدون دست و پا دید حس کرد وارد دنیای دیگری شده است. خودش می‌گوید: «انگار زندگی جدیدی را شروع کرده بودم.» سجادنیا در سال‌۱۳۷۴موفق شد تحصیلات نیمه‌کاره خود را به پایان برساند و دیپلم بگیرد. بعد هم در دانشگاه شرکت کرد و مدرک کاردانی خود را گرفت.

با همه سختی‌های پیش‌رو هیچ وقت نه در جا خوابید و نه منتظر شد تا کسی قدمی برایش بردارد. از سال‌۱۳۹۰هم که به او ویلچر برقی دادند اوضاع برایش راحت‌تر شد. حالا با آن، همه جا می‌رود.

 می‌گوید: «هر بار که دلم از دنیا می‌گیرد به حرم آقا امام‌رضا(ع) مشرف می‌شوم. ساعتی مهمان حضرت هستم و سرحال می‌شوم. خیلی‌ها را دیدم که گرفتار هستند و برای گرفتن حاجت به حرم می‌آیند تا من را می‌بینند از من می‌پرسند مشکلی ندارم. بعد سر حرف را باز می‌کنند. وقتی پی می‌برند که کارهایم را خودم انجام می‌دهم تعجب می‌کنند.» سجادنیا پدر مهربان ۴فرزند و پدربزرگ دوست‌داشتنی ۸نوه است. تنها یک آرزو دارد و آن شهادت در راه خداست. می‌گوید: «بعد از مجروحیتم به‌دلیل نداشتن دست و پا دیگر نتوانستم به جبهه بروم. دلم می‌خواست مدافع حرم شوم که با این وضعیت نشد. با این حال همیشه سعی کرده‌ام روحیه جهادی خود را حفظ کنم.»

کد خبر 725381
منبع: روزنامه همشهری

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha